خدایا...


برای تو

برای تو مینویسم که بودنت بهار و نبودنت خزانی سرد است...

خدایا یادته دستش رو گرفتم آوردم پیشت؟ گفتم من فقط این رو میخوام! گفتی این کمه بهتر از اینو برات گذاشتم کنار پامو کوبیدم زمین و گفتم: همینو میخوام.! گفتی:آخه نمیشه قول اینو به یکی دیگه دادم! یادته خدا؟ حالا رفت.راحت شدی؟ همینو میخواستی؟میخواستی شکستمو ببینی؟ تاکی باید به خاطر بقیه از آرزوهام بگذرم؟!!!!!!!!

نوشته شده در یک شنبه 29 / 1 / 1393برچسب:,ساعت 9:48 قبل از ظهر توسط yeki| |


Power By: LoxBlog.Com